پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر

 

 

پیرمردی تنها در مزرعه ای زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم

بزند اما این کار خیلی

سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

«پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی

خواهم این مزرعه را از

دست بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه

خیلی پیر شده ام. اگر تو

اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من

شخم می زدی.

دوستدار تو پدر.»

چند روز بعد، پیرمرد این نامه را از طرف پسرش دریافت کرد: «پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم

نزن، من آنجا اسلحه

پنهان کرده ام.»

صبح فردای آن روز، مأموران و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم

زدند بدون اینکه اسلحه ای

پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده

است؟ پسرش پاسخ داد: «پدر

برو و سیب زمینی هایت را بکار. این تنها کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.»

 

 

نوشته شده در جمعه 17 آذر 1391برچسب:,ساعت 19:0 توسط SARA| |

یا رب

سلام

باز اخرای شهریور اومدو با خودش بوی پاییزو مدرسه و درس و نمره و تنبلی و.....اورد.

اول تبریک عرض میکنم به همه ی دانشجویان دانش اموزان و...برای اغاز سال تحصیلی جدید....

من همیشه ارزو میکردم که سریع این دوران مدرسه بگذره به امید اینکه این درس خوندنا تموم بشه ولی غافل از این که دانشگاه تازه شروع همه ی این استرس هاست.

راستشو بخواین دلم برای اون روزا تنگ شده! شایدم واسه پدر...

روزهایی که صبح زود از خواب بیدار میشدم صبحونه رو با پدر میخوردیم و با اون ماشین که اون روزا به نظرم خیلی بزرگ و با ابوهت بود () به مدرسه میرفتیم...

وارد مدرسه میشدم چون دیر اومدم اسممو مینوشتن و منم یه اسم دیگه میگفتمو به صدای ماشین پدر گوش میکردم که دیگه دور شده بود...و هر لحظه کم رنگو کم رنگتر میشد.

و اون روز تکراری و پر استرس شروع میشد

چه زود گذشت....

همین دیروز بود که با پدر برای ثبت نام دانشگاه رفتیم.....

قدر لحظه هاتونو بدونین..

موفق باشین

سارا.د    28شهویورسال 91

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:,ساعت 12:10 توسط SARA| |

پدرم ، پدری افسرده

پدری کز عدم قدر شناسی پسر دل مرده

 

روی یک صندلی سنگی پارک

خیره بر پائیزم

غرق در خاطره فصل بهار

که زعشق پدرم لبریزم

 

هرچه او بود منم میبودم

هرچه ارزش وبها بود در او میدیدم

شادی و شورو نشاطم

به سرا پرده ی شوقش گره خورده

حال او نیست ومنهم پدری پژمرده

 

کاش او بود

که سر بر سر زانوی پدر می بردم

گریه می کردم و درد دل خود می گفتم

 

که پدر

عاطفه مهرو وفا دیگر نیست

حرمت ریش سپیدی مرده

 

پسرم میگوید

زحمت ورنج ومشقت که پدر یا مادر

بهر دلبندِ دلش می برده

یک وظیفه ست ودوری به تسلسل خورده

 

تو کجایی پدرم

که دو زانو بنشینم به برت

تو بگویی و زجان گوش کنم

توشه ی خود کنم و شربت شوق به  دیدار تو را نوش کنم

این اهانت به تمام پدران

در کنار تو فراموش کنم

 

روی یک صندلی سنگی پارک

چانه بر دستی و دستی به عصا

خیره بر پائیزم

وبه آنها

 

پسرانی که هم اکنون

مست بر باده ی هنگام بهارند

وبه زشتی نگرند برپائیز

وبر این باور خود پای فشارند

که گل بشکف همیشه بهارند

وندانند

 

هر بهاری به ناچار رسد پائیزش

میرسد از ره و هر گز نبُود پرهیزش

تاچه گویند و چه خوانندو چه نامند بدانها وکنند دل ریشش

 

نوشته شده در یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:1 توسط SARA| |

الهی

 

روز ادینه دو چشمانم تر است

 

 

 

روز ادینه نگاهم بر در است

 

 

 

انتظارش میکشم ادینه ها

 

 

 

شوق دیدارش همیشه در سر است

 

 

 

مرقد بابش شده ویران به دست دشمنان

 

 

 

انتقام از ان لعینان ارزوی اکبر است

 

 

 

طاقتم پایان پذیرفت ای امام راستین

 

 

 

از فراقت خون به دل اشک روان درساغراست

 

 

 

روزو شب درانتظارم انتظارم انتظار

 

 

 

تابیاید نوگل باغ بهار

 

"سروده ای از پدر عزیزم"

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:,ساعت 21:32 توسط SARA| |

2ماهه بیشتره که نیستی

 

 من در حسرت روزهای با تو بودن مات و متحیر به گذر زمان چشم دوخته ام.....



هنوز باور ندارم که که 2ماهو ۵روزه سفرتو شروع کردی... سفرت به اسمون....

سفری که براش بازگشتی به زمین نیست....

و من هنوز چشام بارونیه......  بعد تو ابرا میهمان دائمی چشمام شدن بابایی....



بابا باور کن که داغت هرگز به سردی نگرایید.....



بي تو ديگر لحظه هايم خالي است تا قيامت اشك هايم جاري است


بي حضورت بال پروازم شكست هر شبي يك قاصدك پيشم نشست


رفتي و ديگر نديدم روي تو تا ببوسم شانه هايت موي تو


رفتي و با رفتنت قلبم شكست اسمان هم چشم هايش را ببست


رفتي و تنهاترين در خلوتم باز هم با عكس تو در حيرتم

نوشته شده در شنبه 18 شهريور 1391برچسب:,ساعت 11:35 توسط SARA| |

پدر یعنی: اون کسی که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانش گریه ی فرزندش رو
 
دید ماشین رو داد دستش درحالیکه چشمانش پر از گریه بود گفت: حالا تو موهای منو
 
بتراش.

پدر یعنی: کسی که " نمی توانم" را زیاد در چشمش دیدیم ولی هرگز از زبانش نشنیدیم.

پدر یعنی: اونی که  طعم پدر داشتنو نچشید اما واسه خیلی ها پدری کرد.

پدر یعنی: اونی که کف تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچه اش کف خونه کسی رو جارو
 
نزنه.

پدر یعنی:اونی که هروقت میگفت "درست میشه" تمام نگرانی هایمان به یکباره رنگ
 
میباخت.

پدر یعنی: اونی که وقتی پشت سرش از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره،
 
میفهمی پیر شده !

وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده!

وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، می فهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه…

و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری.

خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد.

به سلامتی تمام پدرها!
نوشته شده در یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:,ساعت 18:27 توسط SARA| |

تقدیم به روح بزرگ پدرم که چون البرزی استوار و فروغی جاودان همواره نشاط زندگی

 

 

و امید به اینده را در من زنده نگه داشت.....

 

همه ی ما یک عادتی که داریم این است که وقتی به هم میرسیم بعد از سلام اولین سوالی

 

 

که میپرسیم "چه خبر" است.

 

و درجواب یا سلامتی میشنویم یا گرفتاری

 

پاسخ دوم چه بسا حقیقت تلخ زندگی روزمره خیلی از ماست.

 

صبح که بیدار میشویم تا شب که میخوابیم دایم در حال حال رفع همان گرفتاریمان هستیم.

 

چیزهایی که اسمش را میگذاریم ملزومات زندگی!

 

 

گاهی هم برای فرار از این گرفتاری ها میرویم سراغ خلوت کردن سراغ رها شدن از

 

مشغله و دغدغه و حرص و جوش.

 

میرویم تا در خلوتمان حالی کنیم وسرحال شویم وباز میرویم سراغ همان گرفتاری ها.

 

خلوت هایی که خیلی کم پیش می اید در ان گناه نباشد.

 

و بعد از مدتی هم میفهمیم که ای دل غافل! عمر هم گذشت!

 

 

حالا اگر به شما بگویند در لابلای همه ی گرفتاری ها فرصت هایی هم هست که رها شوی

 

و خلوتی خدایی داشته باشی.

 

فرصتی که تورو سبک بار میکند از همان سبکبارهایی که فرموده اند:

 

" سبک بار شوید تا- به خدا –ملحق شوید"

 

بیایید فکر کنیم به ثانیه هایی که برای سپری شدن از هم سبقت میگیرند،به نوجوانی که

 

دارد به جوانی تبدیل میشود،به جوانی که به میانسالی وشاید هم میانسالی که رو به پیری

 

است.

 

"فرصت ها مانند ابر میگذرند،پس فرصت های نیکو را از دست ندهید"

 

برای شادی روح باباهای دنیا که دیگه هیچوقت پیش ما نیستن یک دسته گل به زیبایی

 

سوره "حمد" بفرستیم.

 

 

نوشته شده در یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:,ساعت 18:18 توسط SARA| |


Power By: LoxBlog.Com